معرفی کتاب: چهار سال پیش که برای اولین بار قلم را بر روی صفحۀ کاغذ بیجانی به حرکت در آوردم، سفر به دنیای ناشناختهای را آغاز کردم که خود از آن بیاطلاع بودم در حالی که نه نویسنده بودم نه کارشناس تاریخ و ادبیات. سفری پر از ابهام که به سارا تعلق داشت و هر روز مرا بیشتر به سمت خودش میکشاند. او گاهی اوقات خودخواه میشد و مرا در نوشتن همراهی نمیکرد اما زمانی که سخاوتمند و مهربان میشد صفحات زیادی پشت سر هم مینوشتم و واژهها و جملات یکی یکی همچون چراغی روشن در میان خطوط صفحات نقش میبستند. گرچه سارا مرا همسفر ماجراهای خودش کرده بود و دفترچه خاطراتش بعد از سه سال به پایان رسیده بود اما هنوز نقاط تاریک و مبهم زیادی باقیمانده بود و آنچه که به انتها رسیده بود همانند سنگ قیمتی با ارزشی بود، که جواهری را در میان داشت و باید صیقل داده میشد، بنابراین در تصمیمی غیرمتعارف در دنیای نویسندگی، رمان را از طریق شبکههای اجتماعی با خوانندههای زیادی به اشتراک گذاشتم تا همسفر ماجراهای سارا شوند، تا اینکه رؤیا از راه رسید او هم مثل من نویسنده نبود ولی مشتاق! این بار قلم را به همراهی هم برداشتیم، تا با سارا به بخشهای جدیدی از زندگیاش برویم و سفر شگفتانگیزی را آغاز کنیم، این نوع همراهی اتفاق کمنظیری در دنیای نویسندگی برای ما رقم زد. نمیدانم چند دقیقه یا چند ساعت بود خوابیده بودم که ناگهان زلزلهای شدید کف خانه، در و دیوارها، شیشۀ پنجرهها را به شدت لرزاند، سراسیمه از خواب پریدم و ناخودآگاه به سمت بالکن دویدم تا خودم را به خیابان برسانم. وارد بالکن شدم دیدم همه چی کاملاً عادی است، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و سکوتی غیرعادی و دلهرهآور همه شهر را آنچنان فرا گرفته بود که انگار تنها موجود زنده شهر من بودم، به جز صدای نفس نفس زدنم چیزی نمیشنیدم. عرق سرد پیشانیام را پاک کردم «اوه! خدا رو شکر، اینها همش فقط یک کابوس بود!» از لابهلای شاخههای درختی که در حیاط جلویی بود بیرون را نگاه میکردم که صدای نزدیک شدن تراموایی توجه مرا به خودش جلب کرد، فاصلۀ ریلها تا خانهام آنقدر نزدیک بود که به راحتی میتوانستم داخل آن را ببینم، در لحظه عبور تراموا از جلو خانهام آنقدر آهسته حرکت میکرد که گویی زمان متوقف شده بود. تراموا در حالی که غرق در نور بود تاریکی شب را میشکافت و به رمانپلاتز ایستگاه پایانیاش نزدیک میشد. صندلی راننده خالی بود! پس راننده کو؟!!! تنها سرنشین تراموا دختری با لباس نباتی رنگ، چهرۀ رنگ پریده با چشمانی درشت بود که آنچنان به من خیره شده بود، که اگر هم میخواستم نمیتوانستم از او روی برگردانم، بدنم منقبض و نفسم در سینه حبس شده بود. به یکباره قد دخترک داخل تراموا تا آسمان اوج گرفت و چشمان خیرۀ او روحم را ذره ذره از بدنم جدا میکرد، در حالی که لبه بالکن را محکم چسبیده بودم و از درون احساس سرمای شدیدی میکردم نقش بر زمین شدم. «بیدار شو! بیدار شو!»…
کلید واژهها: تراموای بی سرنشین، خانۀ متروکه، جدال میان نور و تاریکی، دفترچۀ خاطرات، جنگل سیاه، چهار پسرعمو، اردوگاه کار اجباری، سایت یادبود اردوگاه کار اجباری داخائو، سفر به مونیخ، خروج از مخفیگاه، فرصت یک ساعته، بر علیه پدر، ملاقاتی غیرعادی، ملاقات با ولفگانگ، پایان دفترچه خاطرات، جیغ آخر
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.