معرفی کتاب: یک صبح تابستانی و گرم، آبی کوچولو از خواب بیدار شد و از خانۀ زیبای خودش که یک جعبه جواهرات بود، بیرون پرید. تصمیم گرفت به هواخوری برود. او کمی ناراحت و غمگین بود. دوست نداشت آبی باشد.
رفت و رفت تا رسید به آقای حلزون. آقای حلزون همانطور که آرام آرام به سمت جلو حرکت میکرد، چشمش به آبی کوچولوی غمگین افتاد. با تعجب پرسید «چی شده آبی جان؟ چرا ناراحتی؟» آبی گفت: «سلام حلزون مهربان، من رنگ خودم را دوست ندارم. خوش به حالت که رنگ بدنت آبی نیست!»
آقای حلزون گفت: «این حرف را نزن! میدانستی چقدر زیبا و قشنگی؟» آبی کوچولو کمی فکر کرد و بعد از خداحافظی از حلزون، به راه خود ادامه داد.
آتشفشان پر کار
گدازه داره بسیار
تو دل صخره سنگها
فیروزه جوشید بالا
کلیدواژهها: کودکان، موسقی کودکان، شعر کودکان
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.