معرفی کتاب: کودکان مکتب که از درس و مشق خسته شده بودند با هم نقشه کشیدند کلاس را تعطیل کنند تا چند روزی از تکلیف و درس خواندن راحت باشند. یکی از شاگردان که از همه زیرکتر بود گفت: فردا همه به نوبت مدرسه میآییم و یکی یکی به استاد میگوییم: چرا رنگ و رویتان زرد است؟ نکند مریض هستید؟ وقتی همه این حرفها را بگوییم او باور میکند که نکند بیمار شده. همه شاگردان با هم پیمان بستند که متحد باشند و کسی خبرچینی نکند. با این قول و قرار فردا صبح به مکتب آمدند. در مکتب خانه، کلاس درس در خانه استاد تشکیل میشد. همه دم در منتظر شاگرد زیرک ایستاده بودند تا او اول داخل برود و نقشه را عملی کند. او هم آمد و رفت و به استاد سلام کرد و گفت: خدا بد ندهد، چرا رنگ و رویتان زرد است؟
استاد گفت: نه، حالم خوب است و مشکلی ندارم؛ برو بنشین و درست را بخوان! اما دل استاد به شک افتاد. شاگرد دوم آمد و به استاد گفت: چرا رنگتان زرد است؟ و شک استاد بیشتر شد همین طور شاگردها میآمدند و همه همین حرف را میزدند. استاد کم کم مطمئن شد که حالش خوب نیست و پاهایش سست شد…
کلیدواژهها: کودکان،داستان کودکانه، داستانهای مثنوی معنوی
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.