معرفی کتاب: تارتنک در مزرعه مشغول قدم زدن بود که صدای نالهای را شنید. اول فکر کرد دارد اشتباه میکند اما بعد که با دقت گوش داد متوجه شد که صدای ناله گوسفندی از آن طرف تر دارد میآید.
تارتنک، تاری بلند انداخت و خودش را زود به گوسفند رساند و دید که دارد مینالد و با پاهایش، خودش را میخاراند. او گرفتار ککهای بدجنس شده بود. ککها به او چسبیده بودند و داشتند خونش را میخوردند. تارتنک به گوسفند گفت: الان نجاتت میدم.
گوسفند پرسید: چطوری؟ و تارتنک گفت: این کوچولوهای شکمو، خوراک ما عنکبوتها هستن.
کلیدواژهها: کودکان، داستان کودکانه
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.