معرفی کتاب: یک روز که فلامینگوها در کنار برکهای در منطقه سیبری نشسته بودند، تالیا به مادرش گفت: مامان! من حوصلم سر رفته و دلم سفر میخواد. مادرش گفت: پسرم! الان فصل سفر نیست باید برای سفر صبر کنیم تا فصل مهاجرت فرا برسه اما الان که حوصلت سر رفته میتونیم با هم بازی کنیم.
تو منطقهای سردسیر
یه جایی دور، تو آبگیر
چند فلامینگو شاداب
راه میرفتن با آداب
تالیا که جوان بود
زرنگ و پرتوان بود
تو سرش بود فکر سفر
دوست داشت بازم بزنه پر
کلیدواژهها: کودکان، داستان کودکانه، شعر کودکانه
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.