معرفی کتاب: در زمانهای قدیم، رستم که یکی از پهلوانان ایران زمین بود، برای شکار به صحرا رفت. بعد از شکار و استراحت، او متوجه شد اسبش که نامش رخش بود گم شده است. رستم برای پیدا کردن رخش به شهر سمنگان که در نزدیکی آنجا بود رفت. شاه سمنگان به رستم قول داد که اسب او را پیدا کند و از رستم خواست که تا پیدا شدن اسبش، چند روزی را در قصر او مهمان باشد.
پادشاه سمنگان دختری زیبا به نام تهمینه داشت. فردای آن روز وقتی رستم در حال قدم زدن در قصر بود، دختر زیبایی را دید و از او پرسید: تو کی هستی و اسمت چیست؟
دختر گفت: من تهمینه دختر پادشاه سمنگان هستم.
رستم یک دل نه صد دل عاشق تهمینه شد و او را از پدرش خواستگاری کرد. پادشاه سمنگان هم خوشحال شد و قبول کرد.
پس از مدتی، رستم تصمیم گرفت که به ایران برگردد. در آن زمان، زنش تهمینه باردار بود و از او خواست که او را تنها نگذارد. رستم مهرهای به تهمینه داد و به او گفت: اگر فرزندمان دختر بود، این مهره را به موهایش ببند و اگر پسر بود، به بازویش ببند تا وقتی برای پیدا کردن من به ایران آمد، من او را بشناسم و او هم بتواند من را پیدا کند…
کلیدواژهها: کودکان،داستان کودکانه، شاهنامه
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.