معرفی کتاب: در زمانهای قدیم، مردی به نام سام با همسرش زندگی میکرد. همسر سام زن بسیار زیبا و باردار بود. پس از گذشت چند ماه، همسر سام پسر زیبایی به دنیا میآورد اما تمام موهای سر و حتی مژههای او مثل برف سفید بود. سام با دیدن بچه، با خود فکر کرد که اگر مردم این بچه را ببینند، او را سرزنش میکنند. پس آن بچه را به کوه البرز، جایی که سیمرغ در آن زندگی میکرد، برد و او را در آنجا رها کرد.
سیمرغ که در بالای آن کوه زندگی میکرد، داشت برای جوجههایش که گرسنه بودند دنبال غذا میگشت که آن بچه را که روی زمین سفت و سخت دراز کشیده بود و گاهی انگشتش را میمکید و گاهی گریه میکرد، دید. او میتوانست آن بچه را بخورد اما دلش برای آن بچهی معصوم و بی گناه سوخت و او را به لانهاش برد و مثل بچههای خودش بزرگش کرد. سالها گذشت و آن پسر بچه بزرگ و بزرگتر شد.
یک شب سام خواب دید که مردی سوار بر اسب، از سمت سرزمین هندوستان پیش او میآید و خبر میدهد که فرزندش زنده و سالم است. سام که از این خبر تعجب کرده بود بسیار خوشحال شد و پس از سپاسگزاری خداوند بخاطر اینکه از فرزندش محافظت کرده، با گروهی به سمت کوه البرز به راه افتاد…
کلیدواژهها: کودکان،داستان کودکانه، شاهنامه
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.