معرفی کتاب: عصر دل انگیز یکی از روزهای تابستان بود، با دوستانم در حال بازدید از ارگ زیبای کریمخان بودیم که صدایی توجه مرا به خود جلب کرد؛ امیرعلی! امیرعلی! به سمت صدا برگشتم و ناگهان با شخصی که چهره و لباسی عجیب داشت، مواجه شدم. از او پرسیدم: شما که هستید؟ خندید و گفت: من؟ من وکیل الرعایا هستم. خیلی تعجب کردم ولی خوشحال بودم که او را از نزدیک میدیدم. در حال قدم زدن بودیم که کریم خان به من گفت: من به این خاطر خانهی خود را در شیراز ساختم چون پایتخت کشور را شیراز قرار دادم و بهترین معماران و هنرمندان را برای ساخت آن به خدمت گرفتم و این خانه خیلی زود ساخته شد. دیوارها را ببین! با چه تزیینهای زیبایی ساخته شدهاند! آب خانه از قنات رکن آباد تأمین میشود.
برویم تا حمام خانهام را به تو نشان بدهم. خزانه حمام به وسیله آتش گرم میشود. بعد سری تکان داد و گفت: چه مهمانیها و عروسیهایی در اینجا گرفته شد و چقدر مردم اینجا آمدند و شادی کردند. کریم خان ادامه داد: برویم تا بازار وکیل را به تو نشان بدهم. آنجا افراد زیادی در مشاغلی چون فرش فروشی، پارچه فروشی، خیاطی، شمشیرگری و کلاهدوزی کار میکنند. این بازار دارای سقفها و نورگیرهای بسیار مناسب است. در این بازار برای جلوگیری از نم و رطوبت، مغازهها را نزدیک به یک متر بالاتر از سطح زمین ساختهاند و سقف مجهز به بادگیرهای ساده است. قدم زنان به همراه کریم خان به سمت سرای فیل حرکت کردیم. کریم خان گفت: در زمانهای قدیم اینجا کاروانسرا بود و برای خرید و فروش فرش از اینجا استفاده میشد.
کلیدواژهها: کودکان،داستان کودکانه
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.