معرفی کتاب: یک روز صبح هیلکس کوچولوی کنجکاو از خواب بیدار شد و زیر نور خورشید خمیازهای کشید و لبخند روی لبانش نقش بست. یک لحظه هیلکس کوچولو چشمش به قلب حلزونی شکلش افتاد و به فکر فرو رفت.
او دلش میخواست از راز شکل عجیب حلزونی قلبش سر در بیاورد. همینطور که با خودش کلنجار میرفت تا دلیل این حلزون و این قیافه چی میتونه باشه راه افتاد تا بداند که قضیه چیست؟
هیلکس در راه به یکی شبیه خودش برخورد کرد، خیلی خوشحال شد که یک نفر دیگر هم مثل او هست و یک قلب حلزونی شکل دارد. از او سؤال کرد: دوست من! میتونم یه سؤال ازت بپرسم؟ دوستش با لبخند نگاهی به هیلکس انداخت و گفت: پدر بزرگ جواب همۀ سؤالها رو میدونه، میتونی از او هر چی میخوای رو بپرسی.
باران و باد در وزش
رود از کوه کرده ریزش
ذرات خاک در فشار
سنگها شدن پدیدار
کلیدواژهها: کودکان، موسقی کودکان، شعر کودکان
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.