معرفی کتاب: میان یک دشت سرسبز و بزرگ یک برکۀ کوچک و زلال قرار داشت. سوسری کمی آن طرف تر از برکه، تنها زندگی میکرد. سوسری هر روز بدون هیچ دوستی، تنها کنار برکه می نشست و شب خسته و غمگین به خانه بر میگشت. دل کوچکش پر از غصه بود. هر روز سنجاقک مهربان چند ساعتی را بر بالای برکه پرواز میکرد. چند روزی بود که از آن بالا چهرۀ غمگین سوسری را میدید و این دفعه تصمیم گرفت دلیل این همه غصه و ناراحتی را از او سؤال کند. سنجاقک پر زد و نزدیک سوسری شد؛ سلام کرد و گفت: دوست خوبم! چرا تنها نشستی؟ چی شده چرا ناراحتی؟! میای باهم بازی کنیم؟ آقا سوسری گفت: اما من دلم میخواهد مثل بقیۀ دوستانم یک دوست از جنس خودم داشته باشم. سنجاقک کوچولو گفت: بگذار کمی فکر کنم شاید برایت راه چارهای پیدا کنم. او قبلاً در کنار برکه سوسریهایی را دیده بود که با آواز و رقصی زیبا برای خودشان دوست پیدا میکردند. به سوسری گفت: تو مگر آواز نمیخوانی؟ می دانی اگر آواز زیبایی بخوانی میتوانی برای خودت دوست پیدا کنی؟ الان که دیگه غروب شده برو و استراحت کن و فردا برای پیدا کردن دوست به اینجا بیا!
سنجاقک مهربون
گشت میزد تو آسمون
رسید به یه سوسری
با بالهای پرپری
کلیدواژهها: کودکان، شعر کودکان
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.