معرفی کتاب: شغالی به درون کوزهای پر از رنگهای گوناگون رفت و بعد از ساعتی وقتی از آن بیرون آمد، رنگش عوض شده بود و پوستش پر از رنگهای گوناگون شده بود. وقتی آفتاب به او میتابید رنگهای روی بدن او میدرخشید و رنگارنگ میشد.
آن شغال مغرور شد و به همهی شغالها گفت: من طاووس بهشتیام!
شغالها از او پرسیدند: چه اتفاقی افتاده که انقدر مغرور و خوشحال هستی و غرور داری و از ما دوری میکنی؟
کلیدواژهها: کودکان،داستان کودکانه، داستانهای مثنوی معنوی
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.