معرفی کتاب: بازرگانی یک طوطی زیبا و شیرین زبان در قفس داشت. روزی میخواست به هندوستان برود. از خدمتکاران و کنیزان خود پرسید: چه سوغاتی برایتان بیاورم؟ هر کدام چیزی سفارش دادند. بازرگان از طوطی پرسید: چه سوغاتی از هند برایت بیاورم؟ طوطی گفت: اگر در هند به طوطیان رسیدی حال مرا به آنها بگو. بگو که من مشتاق دیدار آنها هستم ولی از بخت بد در قفس گرفتارم. بگو به شما سلام میرساند و از شما کمک میخواهد. بگو آیا درست است من مشتاق شما باشم و در این قفس تنگ از درد جدایی بمیرم؟ وفای دوستان کجاست؟ ای یاران از این مرغ دردمند و زار یاد کنید. یاد یاران برای یاران خوب و زیباست. مرد بازرگان پیام طوطی را شنید و قول داد که آن را به طوطیان هند برساند. وقتی به هند رسید. چند طوطی را در درختان جنگل دید. به طوطیها سلام کرد و پیام طوطی خود را گفت: ناگهان یکی از طوطیها به خود لرزید و از درخت افتاد و جان داد. بازرگان از گفتن پیام پشیمان شد و گفت من باعث مرگ این طوطی شدم؛ حتماً این طوطی با طوطی من فامیل است و یا اینکه این دو تا یک روحاند در دو تن. چرا گفتم و این بیچاره را کشتم؟ زبان در دهان مثل سنگ و آهن است. سنگ و آهن را بیهوده بر هم مزن که از دهان آتش بیرون میآید. جهان تاریک است، درست مثل پنبهزار. چرا در پنبهزار آتش میاندازی؟ کسانی که چشم میبندند و جهانی را با سخنان خود آتش میکشند ظالمند…
کلیدواژهها: کودکان،داستان کودکانه، داستانهای مثنوی معنوی
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.