معرفی کتاب: عینک بابا، بابا هر وقت میخواست کتاب بخواند یا تلویزیون تماشا کند عینک به چشم میزد. هانا که خیلی عینک دوست داشت؛ یک روز که بابا عینکش را روی میز جا گذاشته بود آن را برداشت و روی چشمش گذاشت بعد از چند دقیقه احساس کرد سرش گیج میرود و میخواهد به زمین بخورد. مامان که متوجه کار هانا شده بود زود به سراغش رفت و گفت: دختر گلم! این عینک باباست و تو نباید اون رو به چشمت بزنی یعنی هیچکس جز بابا نباید ازش استفاده کنه. هانا زود عینک را از روی چشمش برداشت و گفت: مامان! سرم داره گیج میره. مامان گفت: چون این عینک برای چشمای خوشگل تو ساخته نشده. هانا گفت: مامان! میشه برا منم عینک بخرید؟ مامان خندید و گفت: مگه شکلاته؟ آگه چشمت خوب ببینه که لازم نیست عینک بزنی؛ تازه آگه یه وقت خوب نبینی باید بریم پیش چشم پزشک تا عینک مناسب چشمت رو بهت بده. هانا گفت: راستی مامان؟! من فکر میکردم همه یه جور عینک میزنن. مامان گفت: نه، عزیز دلم! عینک یه وسیله شخصی هست.
کلید واژهها: کتاب کودک، شعر، مجموعه داستان، داستان عینک بابا، داستان گنجشک کوچولو، داستان باغ رنگی، داستان پروانه خالدار، داستان جوجه طلایی، داستان مورچه دریانورد، داستان زنبور کوچولو
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.