معرفی کتاب: محمد کوچولو پسربچهای بسیار بازیگوش و حرف گوش نده بود و هر کاری که پدر و مادرش میگفتند را گوش نمیداد و لجبازی میکرد. یک روز از روزهای بهاری که هوا بسیارعالی و خوب بود او با پدر و مادرش به پارک رفت، هرچه که پدر و مادرش میگفتند: یواش راه برو و بازی کن! مواظب باش زمین نخوری! گوش نمیداد و تندتر میدوید تا اینکه یکدفعه زمین خورد و دندان شیری جلوییاش لق شد.
یه پسر بازیگوش
که حرف رو نمیداد گوش
یکدفعه خوردش زمین
دندون اون رو ببین
مادرش بلندش کرد و گفت: مگه نگفتم یواش راه برو! میخوری زمین، ببین چی شد! ولی محمد کوچولو گریه میکرد و میگفت: دندونم لق شده. پدرش گفت: باید فردا برویم دندونپزشکی اما محمد گریه کرد و گفت: من نمیام. صبح فردا محمد به مدرسه رفت و در مدرسه دندانش به شدت درد گرفت و با گریه به خانه برگشت اما باز هم حاضر نشد به دندانپزشکی برود.
دندونه که شدش لق
پسرمون شد دمق
بازم لجبازی میکرد
با گریه بازی میکرد…
کلیدواژهها: کودکان، داستان کودکانه، شعر کودکانه، دندان شیری، سلولهای بنیادین
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.