معرفی کتاب: مردی هر روز به صحرا میرفت و هیزم جمع میکرد و با خود به شهر میبرد و می فروخت و از همین راه نان زندگی خود را در میآورد.
روزی مرد به صحرا رفت تا طبق روال هر روز هیزم جمع کند تا به شهر ببرد و بفروشد. زمانی که در حال جمع کردن هیزمها بود ناگهان از دور سایهای دید که مات و مبهوت بود و داشت به سمت او میآمد. هر لحظه سایه نزدیک و واضحتر میشد.
زمانی گذشت و صدای پایی آمد. مرد با تعجب به صدا گوش داد و فهمید که شتری رم کرده و دارد به سمت او حرکت میکند. مرد با خود گفت که شاید اگر من اینجا بمانم شتر به من حمله کند و من را زیر بگیرد پس بهتر است از اینجا فرار کنم. او هیزمها را روی زمین گذاشت و پا به فرار گذاشت و همان موقع بود که یادش به چاه در راه شهر افتاد و تصمیم گرفت که به درون آن چاه برود.
کلیدواژهها: کودکان، داستان کودکانه، داستانی از کلیله و دمنه
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.