معرفی کتاب: در شهر سنگ مرمرها، مرمری زیر نور آفتاب دراز کشیده بود و داشت به این فکر میکرد که چگونه به وجود آمده است؟
مرمری به راه افتاد تا برود و پرس و جو کند تا بالاخره بفهمد کجا بوده و چگونه به اینجا رسیده است؟
مرمری خیلی هیجان داشت که راز به وجود آمدنش را متوجه شود.
رفت و رفت تا رسید به دوستش و به او گفت: سلام دوست عزیز! میشه از تو یه سؤال بپرسم؟
دوستش با مهربانی گفت: البته که می تونی. مرمری با خوشحالی پرسید: تو میدونی ما چطوری به وجود اومدیم؟
دوستش فکری کرد و گفت: راستش رو بخواهی من نمی دونم ولی اینو می دونم که بزرگترها می تونن بهمون کمک کنن. حتماً مادربزرگ می دونه. باید بری پیشش و ازش بپرسی. مرمری از پیشنهاد دوستش خوشحال شد و به راه افتاد….
وقتی گرمای ماگما
میاد به سمت سنگها
فشار و گرما یکجا
دگرگون میشه سنگها
کلیدواژهها: کودکان،داستان کودکانه، شعر کودکانه، موسیقی
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.