معرفی کتاب: رستم از پیش زال خداحافظی کرد و سوار بر اسبش شد. رستم راه دو روزه را در طی یک روز میرفت. او خسته و تشنه به بیشهای رسید و بعد از خوردن غذا به خواب فرو رفت. او نمیدانست که در آن بیشه آشیانهی یک شیر است. شیر وقتی اسب رستم را دید با خود گفت: بهتر است اول اسب را بخورم و بعد به سراغ صاحب اسب بروم. دراین زمان وقتی به سراغ اسب دوید اسب با دیدن شیر بدون هیچ ترسی ایستاده بود شیر تعجب کرده بود که اسب فرار نکرده و نمیترسد در همان موقع اسب با سمهای خود به صورت شیر ضربه زد و با او مبارزه کرد و او را شکست داد. رستم وقتی از خواب بیدار شد جسد شیر را دید که بر روی زمین افتاده است. او به اسبش رخش گفت: چه کسی به تو گفته بود که با شیر بجنگی؟ اگر او تو را میکشت من باید چکار میکردم؟ بهتر بود مرا بیدار میکردی تا خود به خدمت آن شیر برسم. رستم آن را گفت و خوابید فردای آن روز رستم از رخش تشکر کرد که جان او را نجات داده است و بعد اسب را شست و زین را بر روی آن گذاشت و به راه خود ادامه داد.
رستم که به راه خود ادامه میداد از گرما و آفتاب شدید تشنه شده بود، دور و بر را نگاه کرد چیزی ندید و دستهایش را رو به آسمان کرد و از خدای بزرگ خواهش کرد که او را راهنمایی کند که در همان موقع، میش بزرگی در مقابل او ظاهر شد. رستم با خود گفت: پس جایی که این میش آب میخورد کجاست تا من هم از آن آب بخورم؟ در همان موقع رستم به فکر فرو رفت که میش شروع به حرکت کردن کرد و رستم به دنبال او رفت و به چشمهای پر آب رسیدند. رستم از آن آب آشامید و تن و بدن خود را شست و خدا را از بابت آب شکر کرد و بعد از آن به اسب خود گفت: با کسی درگیر نشو و اگر چیزی شد مرا بیدار کن!
کلیدواژهها: کودکان،داستان کودکانه، شاهنامه
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.