معرفی کتاب: نزدیک غروب بود، مهرزاد همینطور که گوشهی اتاق نشسته بود و به عکس پدربزرگش که از دنیا رفته بود، خیره مانده بود و داشت دنبال شباهتهایی با او میگشت که با صدای مادرش به خود آمد. مادرش به او گفت: مهرزاد جان! پدربزرگت خیلی دوست داشت که تو رو ببینه اما قبل از تولد تو از دنیا رفت و تو رو ندید. حالا بیا بریم با هم یه چای بخوریم. اما مهرزاد ناراحت بود چون صبح رفته در مدرسه، بچههای کلاس او را به خاطر پوست برنز و موهای فرش مسخره کرده بودند. مهرزاد با ناراحتی کنار مادرش نشست. مادر به او گفت: پسرعزیزم! چیزی شده؟ کسی تو رو ناراحت کرده؟ آگه دلت می خواد می تونی با من در میون بزاری. مهرزاد ماجرا را به مادرش گفت و گریه کرد و ادامه داد: ای کاش منم پوست سفید و موهای صافی داشتم. مادر اشکهای او را پاک کرد و به او گفت: ظاهر آدما مهم نیست، باطن مهم است. کی به ظاهر اهمیت میده؟ تو با مهربونی و خوش رویی میتونی دوستهای زیادی برای خودت پیدا کنی، حالا چای و کلوچهات رو بخور عزیزم!
صبح زود مهرزاد بیدارشد و همانطور که نور خورشید به صورتش میتابید به فکر فرو رفت. با خود فکر کرد: امروز دلم میخواد برم بیرون و گشتی بزنم. رفت و کوله پشتیاش را برداشت و به مادرش گفت که میرود در روستا گشتی بزند. مادر قبول کرد و به او گفت: باشه ولی زود برگرد! مهرزاد به سمت جوی آبی که از قنات جاری میشد و همیشه حالش را خوب میکرد، رفت. به آنجا که رسید، دید یکی دارد دست و صورتش را میشوید. برای مهرزاد خیلی جالب بود که او هم موهایی شبیه او داشت ولی پوستش همرنگ او نبود. کمی جلو رفت و گفت: سلام آقا! اسم شما چیه؟ آقا گفت: من علی، چوپان روستا هستم…
کلیدواژهها: کودکان، داستانهای کودکانه
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.