معرفی کتاب: بالاخره خورشید خانم آخر هفته هم طلوع کرد و مهدی با شوق و ذوق فراوان رفت دست و صورتش را شست و صبحانهاش را کامل خورد. آخر یکی از بهترین دوستانش او را برای آخر هفته به کلبۀ چوبیاش در وسط جنگل دعوت کرده بود.
مهدی آماده شد و به راه افتاد، نزدیک ظهر بود که به کلبۀ دوستش رسید. محمد هم با خوشحالی جلوی در کلبه برای استقبال از دوستش ایستاده بود.
مهدی از دیدن محل زندگی و کلبه دوستش شگفت زده شد و گفت: خدای من! چه کلبه قشنگ و تمیزی! چه شیشههای براقی!
محمد، مهدی را به داخل کلبه دعوت کرد. در کلبه نیز همه چیز عالی بود و از تمیزی برق میزد. ظرفها و وسایلهای چوبی و شیشهای همه تمیز و بدون کوچکترین لکه و گرد و غبار بودند.
مهدی روبه محمد کرد و پرسید: به جز تو کس دیگه ای هم اینجا زندگی می کنه؟ محمد گفت: نه من تنهام، معمولاً برای تعطیلات آخر هفنه به اینجا میام.
خلاصه دو دوست و رفیق صمیمی بعد از خوردن ناهار تصمیم گرفتند برای ماهی گیری به رودخانه کنار جنگل بروند. آنجا قایقهای زیادی بود. محمد اشاره کرد و گفت: اوناهاش قایق من اونجاست؛ تو هم قایق یکی از دوستانم رو سوار شو! آنها رفتند و سوار قایقها شدند. مهدی از این همه زیبایی واقعاً خوشحال بود. دستی به قایق محمد کشید و گفت: رفیق! قایق تو از همه قایقها نوتر هست، بقیه قایقها انگار فرسوده شدن. تازه خریدیش؟ محمد پاسخ داد: نه بابا، خیلی سال هست که دارمش…
کلیدواژهها: کودکان،داستان کودکانه
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.