چهارگانه کوکب بخت

اشتراک گذاری:

چهارگانه کوکب بخت

عنوان کتاب:

چهارگانه کوکب بخت

نویسنده: فرح‌ناز حیاتی نورآبادی
ناشر: کتیبه نوین
قطع کتاب: رقعی
شابک: 978-622-307-358-8
تعداد صفحه: 128

قیمت محصول:​

معرفی کتاب: به ناچار سرش تا روی ناف خم شد. درگاهی کوتاه‌تر از آن بود که قامت بلندش به ایستادگی از آن بگذرد. انتظار از سر ظهر تا تاریک و روشن غروب پاهایش را لمس کرده بود و غرورش را جریحه‌دار؛ اما باید می‌ماند، و ماند.

غرولند مادر که از کله‌سحر می‌خواست، زودتر روانه‌اش کند، هنوز در گوشش بود. اما آنقدر این پا و آن پا کرده بود تا آفتاب سردی هوا را بگیرد.

ناشتا نخورده، بی‌اشتها و بی‌حوصله روانه کاری می‌شد که مجبورش کرده بودند. در را با صدا پشت سرش بسته، و با هزار دل‌شوره روانه شده بود. اتوبوس‌ها را یکی ‌یکی سوار و پیاده شد و محله‌های آشنا و ناآشنا را یکی ‌یکی پشت سر نهاد. اگر نوه عموی شوهر خواهر، خواهر شوهر، دختر طاهره خانم کروکی دقیق را دستش نمی‌داد و شماره اتوبوس‌ها را یکی ‌یکی برایش نمی‌نوشت، محال بود مقصدش را بیابد.

در این شهر بی‌در و پیکر گذارش کمتر به محله‌های این‌سو می‌افتاد. با همه اوقات‌تلخی و کلنجار رفتن با خود و سعی کردن به حرف نزدن روی حرف دیگران، بالاخره در ایستگاه آخر که از باران دیشب تمام پیاده‌رو و نصف خیابان را آب برداشته بود و ویراژ اتومبیل‌ها بلای جان مردم شده بود پیاده شد. اتوبوس همان وسط خیابان لنگر انداخت. جیغ و جاغ مسافران هم راننده را غیرتی نکرد که لااقل کنارتر بگیرد، تا بندگان خدا تر نشوند.

راننده: «میگین چکار کنم، ببرم در خونه پیادتون کنم بفرمایین، بفرمایین. نمی‌بینید راه ندارم. دوتومن می‌دید وی‌آی‌پی می‌خواهید.»

حرف‌های تند راننده را کسی محل نگذاشت. جوان‌ها جهیدند و رفتند، اما بیچاره پیرها نفرین کردند و گذشتند. پیادگان برای فرار از سیلاب و آب‌پاشی اتومبیل‌های بی‌وجدان هراسان پاچه‌ها را بالا داده بودند، حتی بعضی کفش‌ها را کنده و بدست گرفته و کورمال کورمال راهی می‌جستند. آشفته از اوضاع جوی و حال درونی خودش زیر لب غرولند کنان، کناره کم آب‌تری را گرفت و پرسان و جویان کوچه «۱۳ دلگشا» را یافت.

با همه احتیاط و یکوری یکوری رفتن، آب از لای پوتین‌هایش به جوراب‌هایش نفوذ کرده بود و انگشتان پایش از خیسی و سرما ذوق می‌زد. کلافه بود اما راهش را می‌رفت. دیگر ابرها تکه‌ تکه آسمان را خال انداخته بودند و باران نمی‌زد، اما حالا پشت‌بند باران، باد وحشی مردم را جان به سر کرده بود.

هر کس را می‌دیدی دستی روی سر و دستی دور خود پیچانده، در جدال با باد قدمی به جلو قدمی به عقب بر می‌داشتند. ملغمه‌ی عجیبی بود باد انگار بازیش گرفته باشد، آب مانده از باران را از کف خیابان برمی‌داشت و به سر و صورت مردم می‌کوبید و قیقاج می‌رفت.

گریز مردم او را هم هراسان کرده بود، می‌کوشید قدم‌هایش را با فاصله‌تر بگشاید اما باد سرکش میان کوچه تنگ و باریک برخلاف اسمش جولانگاه بیشتری برای چرخش یافته بود.

توی بن‌بست‌ها مخروطی شکل می‌چرخید و خاک و خاشاک را به هوا می‌برد. زور می‌آورد و هو می‌کشید؛ و صورت‌ها را در هم می‌کرد. خودش را در درگاهی کوچک و تنگی جا داد بلکه طوفان مجالش بدهد. چشم‌هایش را به سختی باز نگه داشت تا ساعت مچی‌اش را برانداز کند، از ظهر گذشته بود.

 به میانه کوچه که رسید توجهش به اتومبیل‌های گران‌قیمت که دو طرف ناشیانه کنار هم چپیده بودند، جلب شد. این ماشین‌ها به این محله‌ها نمی‌خوردند؟! اما راه پیاده‌ها تنگ شده بود. تنها به اندازه یک آدم که برود یا بیاید. داشت آدرس کف دستش را که عرق گله به گله نقش جوهر را پخش کرده بود و به شدت ناخوانا می‌نمود را می‌خواند که از نگاه تند و بی‌پروا و اخمالوی آدمی که می‌آمد در خودش یخ زد…

کلیدواژه‌ها: کوکب بخت، رقص هندی، مشتری چند ساله، قند عسل

نقد و بررسی‌ها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “چهارگانه کوکب بخت”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

محصولات پیشنهادی