معرفی کتاب: صبح شد و خورشید از پشت کوهها بالا آمد. چهرهی کوهستان دل انگیز شده بود. خورشید لبخند زد و یکی از تیغههایش را در غار فرو کرد و نقاشیهای روی دیوار غار را روشنتر نشان داد. اینانا با تابش نور خورشید به چشمانش از خواب بیدار شد. از گرسنگی، جان حرکت کردن نداشت. نگاهش به نقاشیهای روی دیوار افتاد با خودش فکر کرد هر طور شده باید به شکار برود.
اینانا از جایش بلند شد و با سنگی نوک تیز روی دیوار غار تصویر یک گاومیش را کشید تا مردان قبیله متوجه شوند که باید با او به شکار بروند.
مردان قبیله با دیدن نقاشی اینانا، آماده رفتن به شکار شدند. چون آنها نمیتوانستند صحبت کنند پس با اشاره از خانواده خود خداحافظی کردند.
همه مردان قبیله به راه افتادند، آنها نمیدانستند که آیا زنده برمی گردند و یا اینکه مورد حمله حیوانات وحشی قرار میگیرند و کشته میشوند. اما راهی جز رفتن نداشتند. بالاخره به وسط جنگل رسیدند و پشت درختها کمین گرفتند. تنها چیزی که داشتند چوبهای نوک تیزی بود که شبیه نیزه درستش کرده بودند…
کلیدواژهها: کودکان، داستان کودکانه، دوره غارنشینی انسانهای نخستین
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.