معرفی کتاب: یک شکارچی بود که گاهی در بیابان کبکها و کبوترهای صحرایی را شکار میکرد و گاهی هم در کنار دریا ماهی صید میکرد و با این کار زندگی خود و زن و بچهاش را رو به راه میکرد. یک روز این شکارچی در گوشهای از بیابان کنار یک تپه، یک مشت گندم و برنج پاشیده بود و منتظر بود که کبوترهایی که در آن نزدیکی دانه برمی چیدند به دام بیفتند. پس از انتظار زیاد که سه تا از کبوترها به دام نزدیک شده بودند ناگهان شکارچی از پشت سر خود صدای داد و فریاد دو نفر را شنید که داشتند نزدیک میشدند و با صدای بلند با هم گفتگو میکردند. شکارچی از ترس این که کبوترها رم کنند و به دام نیفتند زود خود را به آن دو نفر رساند و گفت: دوستان به خاطر خدا در این جا سر و صدا نکنید تا مرغهای من نترسند و فرار نکنند.
آن دو نفر که طلبه بودند گفتند: ما با کسی کاری نداریم و ما داریم در یک مسئلهای که در آن اختلاف داریم گفت و گو و بحث میکنیم. اینجا هم بیابان خداست و بلند صحبت کردن آزاد است، اینجا که بچه کسی نخوابیده که بیدار شود یا آدم مریض بستری نیست که ناراحت بشود. شکارچی گفت: آخر من اینجا دام گذاشتهام و میخواهم کبوتر بگیرم و آنها از سر و صدای شما میترسند و فرار میکنند؛ ولی اگر ساکت باشید ممکن است به دام بیفتند. طلبهها جواب دادند: ما از کار خود دست برداریم تا تو به کار خودت برسی؟ در این صورت اگر تو حاضر هستی دو کبوتر هم به ما بدهی ساکت میشویم وگرنه هر کس باید به کار خودش برسد و اینجا جای درس خواندن ما است. میتوانی دام خود را جای دیگر پهن کنی. شکارچی گفت: آقایان عزیز! من کاسب هستم و چند نفر نان خور دارم و باید با فروش این مرغها زندگی کنم و از صبح تا الان انتظار کشیدهام و تا الان سه کبوتر آمدهاند نزدیک تله و دانه بر میچینند و ممکن است به دام بیفتند و اگر دو تا را شما ببرید و یکی بماند برای من نان نمیشود. آن دو نفر جواب دادند: تو هر روز این کار را میکنی و ما مدتهاست گوشت شکار نخوردهایم و چون گوشت کبوتر در مدرسهی ما خیلی کم است بدمان نمیآید امروز گوشت کبوتر بخوریم و به دوستان خود در مدرسه نیز مهمانی بدهیم. شکارچی گفت: آخر این مرغان که کبوتران مدرسه نیستند، من چه کار کنم؟…
کلیدواژهها: کودکان، داستان کودکانه
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.