معرفی کتاب: هر وقت صحبت ازش به میون میاد، مامانم با بغض سنگینی در گلو میگه: الهی بمیرم؛ نامردا به قلبش تیر زدن و بعد تمام شهدا رو جمع کرده و تو یه گور دسته جمعی ریخته بودن. بعد از چند روز جنازههاشون پیدا میشه. همیشه اینجای داستان زندگی بابا؛ اشکهای مامانم بیاختیار میریزه. و باز میگه: خاک شلمچه هنوز هم بوی تنش رو میده. بوی تن عزیزانی که خیلی با بقیه فرق داشتن. کربلای ۴؛ کربلای دیگری بود که حتم دارم بانو فاطمه زهرا (س) بار دیگر پسراش رو به آغوش گرفت. … و این تصویر سالهاست که مامانم رو صبور کرده.
خردل
چشمهایش را میسوزاند
گلو و ریههایش را
و تمام سلولهای بدنش که چون شکوفه بود…
کلید واژهها: دفاع مقدس، شعر سپید
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.