معرفی کتاب: یکی بود یکی نبود، یکی گفت باش. من هم باور کردم و علیرغم میل خودم گویا پذیرفتم. گام به گام از پلههای هستی بالا آمدم. با چه مشقتی. نگاهی عجولانه به پیش و رو. من که نمیدانستم چه خبر است؟ کجا قرار است بروم؟ مقصد نهایی کجاست؟ همینطور شتابزده و هراسناک پیش میرفتم. حال را ندیدم و گویا نخواستم که ببینم. اصلاً هرگز حال را ندیدم. احساسم این بود اصلاً حال چه معنایی دارد که ارزش داشته باشد؟ باید تند بروم. پردهها را کنار بزنم ببینم آینده چه خبر است؟ هر چه از زمان برایم مانده بود، گذشته بود و آیندهای که هنوز نبود… گذشتهها چه سنگین بودند… کدام شانه تحملشان میکرد، تا از حال عبور کنند؟ اصلاً به درد آینده میخوردند؟ به زحمتش میارزید به دوش کشیدشان؟ آنها را چو سفرهای در فضای مشوش ذهن میگستراندم و یکی یکی وارسی میکردم… کدام ارزش بیشتری دارد که محتاطانه حمل شود و کدام باید جزء پسماندها، دور ریخته شود؟ آخر سر میگفتم نه نه… همان یکی که اصلاً به درد نمیخورد، آینده کفش کهنهای در بیابان خواهد شد… شاید جایی نیاز شد سراغش بروم… حتی در حد یادی و نگاهی.، چه میگویم من؟ مگر میشود بدون ریشه محکم ایستاد؟ جوانههایی که سالها بعد بر وجودم میرویند حتماً به ریشهها نیاز دارند…، برگهای بیریشه میپژمرند… پس نمیتوان گذشتهها را فروگذاشت. باید همراه باشند تا هرجا. تا ایستگاه آخر… ولی تنها یک گلایه همیشه پابرجاست. حال… حال مدام گلهمند است؛ که جای من کجاست؟ سهم من از این همه زمان کو؟ بهای من اصلاً چند است؟ پاسخی نیست…، چون جنس زمان حال را هرگز خریدار نبودهام. نمیشناسم… نمیدانم چه لحظههایی در حال گذراندهام. پس به حال خودش رهایش کردهام…
کلید واژهها: دلنوشته، اشعار فارسی، ادبیات فارسی
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.