معرفی کتاب: چشمانم را باز میکنم. اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد، خانه بود. خانه ما… سقف خانه ما، خانهای برای گربهها بود. درختان حیاط کوچک ما، لانهای برای پرندگان بود. حیاط خانه ما، خیابانی برای عبور حشرات، حیوانات و حتی خزندگان بود. زندگی ما متعلق به همه بود، بجز خودمان. فقیر بودن بد دردی است، یتیم بودن نیز همینطور امّا وقتی یک سقف بالای سرت باشد، فراموش میکنی که تنها زندگی میکنی؛ به همین دلیل به آن میگویم، خانه ما. صبر کن… چرا هیچ چیز به یاد ندارم؟ من کی هستم؟ اینجا خانهام است امّا چرا کسی اینجا نیست؟ چطور این چیزها را به یاد دارم؟ یتیم بودن و فقر را به خاطر دارم. امّا چرا بسیاری از سؤالاتم بیپاسخ است. چه کسی گفته است که من تنها هستم؟ شاید خانوادهام بیرون رفتهاند و بعد پیشم برمیگردند. باید خوشبین باشم، هنوز هیچ چیز رخ نداده و من هنوز هیچ چیز متوجه نشدهام. گرم است، احساس میکنم متکایی زیر سرم گذاشتهاند. به سرم دست میزنم، دارد خونریزی میکند امّا چرا؟ به بالا نگاه میاندازم به نظر میآید از روی سقف افتاده باشم. انگاری لیز خوردم و سرم محکم به زمین برخورد کرده است. شاید به همین دلیل حافظهام را از دست دادهام. از روی زمین بلند میشوم. از پس سرم قطره قطره خون روی زمین میچکد. استخوانهایم درد میکنند، خیلی سخت روی پاهایم ایستادهام. به دور و اطرافم نگاه میکنم، همانطور که فکرش را میکردم کسی جز من اینجا نیست. وای خدای من! چه شد؟ تصویری را در ذهنم میبینم. تصویر یک دختر کوچک. انگار او را میشناسم، لباسش وصله پینهای است امّا خوشحال و خندان به سمت درختی میدود. همه اینها در ذهنم رخ میدهد. فکر کنم او را میشناسم. تنها چیزی که خاطرم است فعلاً چهره و ظاهر دختر کوچکیست که خوشحال و خندان به سمت درختی بزرگ و زیبا میرود. درخت، باید آن درخت بزرگ را پیدا کنم. شاید جواب تمام سؤالاتم آنجا باشد؛ شاید آن دختر کوچک نیز همانجا منتظرم باشد. در خاطراتم او مظلوم به من نگاه میکند، به طوری که احساس میکنم… باید از او محافظت کنم.
کلید واژهها: رمان، نوجوان، ادبیات فارسی
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.