معرفی کتاب: موضوع کتاب از آنجا شروع شد که، الهه داستان ما، در سن نوجوانی و بدون اینکه حداقل دوره مدرسه ابتدایی را پشت سر بگذارد، به خواسته خانوادهاش و بدون اینکه حتی یکبار قبل از ازدواج همسر آیندهاش را دیده باشد، مجبور میشود یک ازدواج تحمیلی بکند. ولی از شانس خوبش فعلاً هم همسرش خوب از آب در میآید هم خانواده همسرش. الهه دختر باوقار، خوشرو و آرامی بود در ضمن با اینکه تحصیلات چندانی نداشت ولی بسیار عاقل و باهوش و زیبا بود! او و خواهر شوهرش مثل دو تا دوست نزدیک، با هم برخورد میکردند، تا جایی که سودابه خواهر شوهر راز عشقش را برای او بازگو میکند و از او میخواهد که راجع به این راز با کسی صحبت نکند. الهه هم قول داد و قسم خورد که هرگز این موضوع را حتی برای خودش هم بازگو نکند و پای قسمش هم ایستاد. بعد از آن سودابه تمام تصمیمهایی را که قبلاً گرفته بود و در حال اجرای آنها بود برای الهه تعریف کرده، و اینکه که در آینده چه تصمیمی دارد را مرحله به مرحله به الهه میگوید! الهه هم با آن سن و سال کمش مشتاقانه به صحبتهای سودابه و برنامههایش که برای آینده گرفته با کمال میل گوش میکند و گاهی هم با او همراهی میکند! به آنجا رسیدیم که داریوش سر دوراهی گیر کرده بود و نمیدانست چه باید بکند. در بین راه که داشت به اصفهان برمیگشت، مدام با خودش فکر میکرد که من نمیخواهم زیر قولی که به سودابه دادهام بزنم و باید اول سودابه ازدواج کند، بعد من! اما خیلی زود به بنبست میرسید چون هیچ خبری از خسرو نبود. گویا خسرو زیر قولش زده بود و کلاً سودابه را فراموش کرده بود. شاید آن زمانی که با ما بیرون میآمد داشته نقش بازی میکرده، حالا که سودابه طلاق گرفته هیچ خبری ازش نیست. فکر داریوش خیلی مشغول بود، خیلی پریشان بود و نمیدانست باید دوباره به خسرو تلفن بزند یا نه؟ از سودابه هم نمیتوانست سؤال کند. با خودش گفت اگر بخواهم زیاد صبر کنم نازنین را از دست میدهم. در ثانی اصلاً نمیدانم پدرم با ازدواج من و نازنین موافقت میکند یا نه؟ داریوش خیلی آشفته بود و فکرهای جور واجور ذهنش را مشغول کرده بود. تا اینکه فکری به خاطرش رسید. با خودش گفت بهتر است به الهه تلفن بزنم و از او جویای وضعیت سودابه شوم. چون میدانست که سودابه راجع به همه چیز با او صحبت میکند و اگر خبری از خسرو شده باشد الهه در جریان است. کمی آرام گرفت و پیش خودش گفت به محض اینکه به اصفهان رسیدم به الهه تلفن میزنم و از حال سودابه جویا میشوم و به راهش ادامه داد. فردای آن روز به الهه زنگ زد؛ چرا که سودابه بیشتر وقتش را به خاطر اینکه کمتر در خانه خودشان باشد و به خسرو فکر کند منزل برادرش بود و خودش را با بچهها سرگرم میکرد. همین که تلفن زنگ خورد الهه گفت: «سودابه جان من دارم به بچه شیر میدهم اگر ممکن است تلفن را جواب بده!» وقتی سودابه گوشی را برداشت داریوش شوکه شد و فکر کرد اشتباهی منزل سودابه را گرفته است. آهسته گفت: «سودابه خودت هستی؟» سودابه گفت: «بله آقا داریوش حال شما چطور است؟ کمپیدایید؟ دیگر سری به ما نمیزنید؟» داریوش گفت: «از عمهام جرأت نمیکنم به خانه شما تلفن بزنم.» الهه پرسید سودابه چه کسی است؟ سودابه جواب داد آقا داریوش است. الهه متعجب شد و گفت چطور آقا داریوش تا حالا منزل ما تلفن نزده بود؟ کف دستش را بو کرده که تو اینجا هستی؟ و خندید. بعد گفت نه بابا نه که شما ۵ سال با هم زندگی کردهاید، او با تو تلهپاتی دارد و احساس کرده تو اینجایی. سودابه نیشخندی زد و با سرش حرف الهه را تأیید کرد، الهه ساکت شد و بلند شد در اتاق را بست و گذاشت آنها حرفهایشان را بزنند.
کلید واژهها: رمان، فارسی، عاشقانه
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.