معرفی کتاب: روزی مردی فهمیده که از مال دنیا چیزی نداشت پیاده از شهری به شهر دیگر سفر میکرد. در میان راه به یک مرد عرب رسید که شتری داشت و دو جوال بزرگ بر آن بار گذاشته بود و خودش هم بر بالای بار نشسته بود و آواز میخواند و از همان راه میرفت. مرد پیاده با خود فکر کرد: هرچند پیادهام و خستهام و این عرب سواره و خوشحال است، پس همسفری پیدا کردم و میتوانم با او حرف بزنم و سرگرم باشم و راه دراز را با گفتگو بر خود کوتاه کنم.
وقتی به مرد شترسوار رسید به او سلام کرد و گفت: رسیدن به خیر! وقتی شما را دیدم خوشوقت شدم، پیادهروی و خستگی بهجای خود، ولی از تنهایی بیشتر حوصلهام سر رفته بود و حالا تا هر جا که باهم هستیم میتوانیم باهم صحبت کنیم. سوار گفت: من هم از تنهایی داشتم برای خودم آواز میخواندم، اما پیاده و سواره فرقی ندارد، اصلاً پیاده بودن بهتر است، وقتی شتر نداری هیچوقت شترت مریض نمیشود، هیچوقت شترت را دزد نمیبرد، هیچوقت شترت فرار نمیکند، وقتی هم به منزل میرسی غصهی کاه و جو برای اسب و گاو و شتر نداری و راحتی.
پیاده گفت: «این حرف تو، چندان صحیح نیست. کسی که حیوانی ندارد، اگر بار دارد باید خودش به دوش بکشد و اگر راه دور است باید پای خودش را زحمت بدهد، ولی خوب، من از پیادهروی بدم نمیآید، وقتی فکر میکنم که بار تن خودم را خودم میکشم خوشحال میشوم. ولی اگر سوار شتر باشم خیال میکنم شتر زیر پای من از من شکایت میکند.
کلیدواژهها: کودکان، داستان کودکانه، داستانهای مثنوی معنوی
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.