معرفی کتاب: زمستان بود و ننه سرما در کلبهی کوچکش زندگی میکرد و باریدن گلولههای کوچک و بزرگ برف را از آسمان تماشا میکرد.
او منتظر بود که زمستان تمام شود و بهار بیاید تا عمو نوروز را ببیند.
یک روز که ننه سرما به بیرون از کلبهاش رفته بود، دید که برگهای درختها جوانه زدهاند و برفها دارند کم کم آب میشوند. ننه سرما فهمید که فصل بهار نزدیک است.
ننه سرما به خانه رفت و شروع به خانه تکانی کرد. همه جا را جارو زد، گردگیری کرد و کل فرشهای خانه را شست…
کلیدواژهها: کودکان، داستان کودکانه، افسانهها و داستانهای کهن ایرانی
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.