معرفی کتاب: هوا رو به روشنی میرفت، خورشید از پشت کوههای سر به فلک کشیده بالا میآمد و رقص تیغههایش در فضای دل انگیز کوهستان آغاز میشد. پرتویی نازک از نور به دیوار غار خورد و تصاویر آن را درخشان کرد. گرمای تابش خورشید طوری بود که به تصاویر روی دیوار غار جان میداد و مثل این باشد که دارند حرف میزنند.
هومبابا دنده به دنده شد و یک چشمی به نوری که از دهانهی غار وارد شده بود، نگاه کرد، با شکمی گرسنه آهسته از سر جایش بلند شد چون غذای درست حسابی گیرش نیامده بود، مات و مبهوت به تصاویری که روی دیوار غار کشیده شده بود نگاه میکرد. او در آنجا تصویری از افراد قبلیه اش را میدید که با دستانی پر از چوبهایی که نوک آن تیز شده بود به سمت جلو در حال حرکت بودند، اما انگار آن تصاویر چیزی کم داشت، هومبابا عاشق کشیدن بود چون با این کار فقط میتوانست با هم قبیلهایهایش ارتباط برقرار کند.
خورشید که پاشید به غار
هومبابا رو کرد بیدار
گرسنه و با حسرت
نگاه میکرد با حیرت
کلیدواژهها: کودکان، داستان کودکانه، شعر کودکانه
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.