معرفی کتاب: مادربزرگ با تعجب نگاهی به صورتم انداخت و گفت: الینا! مادر! یعنی تو نمیدونی؟! خب معلومه بچۀ اوله، گل سر سبده. نور چشم من و پدرشه. خیلی خاطرش برام عزیزه. پسرم خیلی آقا بود. خیلی تو جون من و پدرش میرسید. هیچ وقت راضی نبود که ما ناراحت باشیم. حتی وقتی جبهه میرفت به من و پدرش میگفت آگه قراره گریه کنید من نمیام مرخصی. شما باید خوشحال باشید که من سرباز امام زمان هستم. آخه میدونی وقت سربازیاش که بود، داوطلبانه خودش رو به سپاه پاسداران یزد معرفی کرد. چهار ماه هم شیراز آموزش نظامی دید و بعدش به واحد توپخانه اهواز انتقال پیدا کرد. بچهام شونزده ماه تو مناطق جنگی جزیره فاو و مجنون با دشمن جنگید. عاقبت هم تو جزیرۀ مجنون، ترکش خورد تو کتف و گردنش و شهید شد. اشکهای مادربزرگ ریخت و ریخت. مادر است دیگر، حق دارد گریه کند. در این فاصله پدربزرگ هم آمد و به جمع ما ملحق شد. او هم از گریههای مادربزرگ گریهاش گرفت. در کل هر دو دل نازک هستند. مخصوصاً وقتی که حرف عمو ناصر به میان میآید. پدربزرگ گفت: دخترم! میدونی چیه؟ شب که ترکش به کتف و گردنش می خوره، نمی تونن اونو به دکتر برسونن. تا صبح خونریزی میکرده. دوستاش بعدها به ما گفتن: شب تا صبح از درد پاشو رو زمین فشار میداده طوری که زمین گود شده بوده. مادربزرگ گریه کرد و گفت: جونم در بشه، بچهام چقدر درد کشیده…
کلیدواژهها: دفاع مقدس
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.