معرفی کتاب: خورشید بد میسوزاند؛ هیچ جنبندهای در راه نبود؛ کوچه بلند و باریک تمامی نداشت اگر صدای جیغ ناکوک کودکی یا هوار ضعیف و ریتمیک فروشندهای دورهگرد یا حتی برخورد کیسه نایلونی با چادرش از خیال بیرونش میکشید میدید که هنوز میانه کوچه است و مقصد او انتهای راه بود زیاد دلگیری نداشت از بلندی راه؛ شاید پیشترها چرا ولی امروز درد و گرما یک جورهایی برایش دلچسب بود در گرگر آفتاب عرق از فرق کلهاش فوران میزد و با خطی از خارش غلیظ تا پایان شیار ستون فقراتش فرو میرفت، بازدم سنگینی که از سوراخهای دماغش تنوره میکشید چینخوردگی مقنعهاش را در زیر چانه میلرزاند. چادرش رها و در میانه زیردستانش مچاله شده بود پوشش یکدست سیاهش گرما را بیشتر فرو میخورد. سنگینی بدنش را به سمت راست انداخته بود تا درد پای چپش را کمتر کند. کشانکشان میرفت هیچ شتابی نداشت ته دلش عروسی بود یک حس سبکی و آزادی بند و بایدی در کارش نمیدید انگار برای اولین بار از آن خودش بود اگر کسی آن وقت ظهر بود که چهرهاش را نگاهی بیاندازد برق شادی را در عمق چشمهای فرسودهاش میدید در آن نیمه ظهر با آن دمای چند درجه بالا زده که تلق و تلق کولرهای آبی به گوشش آشنا میآمد بدش نمیآمد یکی از زنهای یک کلاغ چهل کلاغ کن محل پیدا شود و چیزی از او بپرسد و او هم شروع کند سیر تا پیاز تعریف کردن و یا همسایهای را ببیند و چیزی از احوالاتش را بگوید؛ وقتش را داشت اما خیلی هم مهم نبود کسی نباشد. امروز آرزوهایش جوان شده بودند دوست داشت برود و به هر چه خواستنیاش هست فکر کند تنها یک دو قدم حواسش به راه بود و باز غرق در خیال تمام راه را از برداشت همه سوراخ سنبههایش را میشناخت. بلدی نمیخواست کسی که سی سال این کوچه را طی طریق کرده بود؛ چه صبحها که کلهسحر با آن زانوهای درب و داغان که صدای ساییدن مفصلها دلش را ریش میکرد؛ اجبار داشت این راه بلند را برای جا نماندن از سرویس کارخانه بدو بدو و با نفسی بند آمده و عضلات گرفته زیر گامهایش اندازه کند اما امروز هیچ عجلهای در کارش نبود وقت داشت هر چه میخواهد قدمهایش را آهسته کند.
کلید واژهها: داستانهای فارسی، ادبیات
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.