معرفی کتاب: یک روز وقتی من داشتم تلویزیون نگاه میکردم، یک حیوانی را نشان داد که شبیه اسب بود اما یک کوچولو کوچکتر و شاید کمی هم شبیه الاغ بود اما الاغ هم نبود. من نفهمیدم این دیگر چه حیوانی است؟ مامانم را صدا کردم و از او پرسیدم: مامان جان! اسم این حیوون چیه؟
مامانم گفت: آنیتا جون! این یک گورخر هست.
من خندیدم و گفتم: پس راه راهش کو؟!
مامان گفت: این نمونه از گورخرها راه راه ندارند. اسمشان هم گور آسیایی هست. آنها یک کوچولو از الاغ بزرگتر هستند و شاید بیشتر شبیه اسب هستند اما پاهایشان کمی از اسب کوتاهتر است. بعد مامانم گفت تازه بیشتر این گورخرها در نزدیکی شهر ما زندگی میکنند. من تعجب کردم و گفتم: واقعاً مامان؟!
مامانم گفت: آره دخترم! یک جایی که اسمش بهرام گور هست؛ آنجا محیطبانان مهربان و دلسوز از گورخرها محافظت میکنند تا از دست شکارچیها و گرگ و پلنگ در امان باشند.
به مامانم گفتم: مامان جون! میشه یک روز بریم اونجا؟
مامان گفت: چه فکر خوبی! باید با بابا جون صحبت کنیم آگه بشه که حتماً میریم.
بابا که به خانه آمد من سریع رفتم دم در رفتم و گفتم: سلام بابا جون! میشه منو ببری بهرام گور؟
بابا خندید و گفت: سلام دختر قشنگم! کجا؟
من هم گفتم: همون جا که گورخر داره.
بابا خندید و گفت: حتماً آنیتا جون!
آنیتا دید یه گورخر
که داشت یه خط روی کمر
گورخره توی دشت
با دوستاش در حال گشت
کلیدواژهها: کودکان،داستان کودکانه، شعر کودکانه
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.