معرفی کتاب: امروز صبح وقتی چشمهایم از سفر خواب برگشت روی بالشتم مورچه سیاه کوچکی را دیدم. او در باریکه نوری که از پنجره عبور کرده بود و دراز به دراز گوشه بالشتم افتاده بود داشت حرکات ورزشی انجام میداد البته باز هم دقیق نمیدانم چه نامی را میشود برای کارش گذاشت و آیا واقعاً داشت نرمش صبحگاهی انجام میداد؟ بعد از چند دقیقه که چشمم آن کوچولو را تماشا کرد، غلتی زدم و به سمت سحر برگشتم. هنوز خواب بود. یواش یواش به شانهاش زدم تا بیدار شود. بالاخره موفق شدم سحر را از خواب بیدار کنم تا با هم صبحانه بخوریم. امروز روز خیلی خوبی است چون تعطیل است و بابا کل روز پیش ماست. بعد از خوردن صبحانه، مامان و بابا مشغول نظافت خانه شدند. من و سحر هم گردگیری میکردیم. مامان وقتی میخواست رختخوابها را مرتب کند، به بابا گفت: امیر! تفنگت را میخواهی باز هم زیر رختخوابها بگذاری؟
– آره، مگر جای بهتری سراغ داری؟
– نه، همین طوری پرسیدم.
– به نظرم این جا از همه جا امنتر است.
بابا شبها چند ساعتی به پایگاه میرفت و نزدیکهای صبح با تفنگش برمی گشت. در لحظهای که بابا میخواست تفنگش را مخفی کند، سحر از فرصت استفاده کرد و به بابا گفت: میشود برای ما تفنگ اسباببازی بخرید؟
بابا گفت: اسباب بازی اشکالی ندارد، حتماً میخرم.
ما با شنیدن این حرف خیلی خوشحال شدیم و با هم هورا کشیدیم و گفتیم: ما هم از این به بعد روی تپه با تفنگهایمان میجنگیم و دشمن را شکست میدهیم…
کلیدواژهها: دفاع مقدس
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.