معرفی کتاب: از خواب بیدار شدم، با کمال تعجب دیدم که بابا به مدرسه نرفته و سحر هنوز بغل دستم خواب است. تکانی محکم به شانهاش دادم و گفتم: پاشو خواهری! دیرت شده
– مگر صبح شده؟ آره
– کاش تعطیل بودم
بالاخره سحر از رختخواب کنده شد. هر دو به حیاط رفتیم. بابا داشت حیاط را جارو میزد. هنوز فرصت حرف زدن پیدا نکرده بودیم که ناگهان صدای گریه یک نوزاد به گوشمان خورد. صدا از اتاق گوشه حیاط بود. من و سحر هاج و واج ماندیم. بابا ولی با لبخندی صورتش باز شد. در اتاق باز شد، سکینه خانوم رو به بابا کرد و گفت: آقای کاظمی! مبارکه، خدا به شما یک دختر داده.
– خوش خبر باشی سکینه خانوم!
بابا جارو را لبه حوض گذاشت و هر دو دستش را رو به سمت آسمان برد و گفت: خدایا شکرت! راضیام به رضای تو، انشالله که بتوانم مسئولیتم را خوب به انجام برسانم و بچههای خوب تربیت کنم. ما فهمیدیم مامان یک خواهر کوچک برایمان به دنیا آورده. قلبمان از هیجان گروپ گروپ میزد. به اتاق عقبی رفتیم تا برای خواهرمان یک چیز قشنگ پیدا کنیم. به سحر گفتم: من که همین گیسو طلا را به او میدهم.
– نه، به نظرم با این مهرهها برایش گردنبند درست کنیم. خواهرمان خیلی بامزه بود. او خواب بود و هدیه ما را ندید. ولی مامان از ما تشکر کرد. بابا گفت: موافقید اسم خواهرتان را نرجس بگذاریم؟ ما هم چون گلهای نرگس را خیلی دوست داشتیم گفتیم: آره، خیلی قشنگ است.
کلیدواژهها: دفاع مقدس
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.