معرفی کتاب: خبرهای تازهای در راه بود. بابا بیشتر از قبل در کار و تلاش بود. چند روز پیش تمام کیسههای گندم را به آسیاب برد و یک جا آرد کرد و آورد. گوشۀ حیاط را پر از هیزم کرد، طوری که به سختی میشود از آن قسمت رد شد. خریدهای خانه را چند برابر انجام داده و اتاق عقبی مملو از مواد غذایی شده. برای من و سحر هم کلی تنقلات خریده که دیگر قفسههای کمد جا ندارد. چند روزی هست که میبینم مامان یواشی گریه میکند و تا چشمش به ما میخورد زود با گوشه روسری اشکهایش را پاک میکند و لبخند کمرنگی میزند. مامان میخواهد ما متوجه ناراحتیاش نشویم. ما نمیدانیم روزها دارد چطوری میگذرد؟ اما وضع مامان فرق میکند؛ انگار زمان برایش خیلی با اهمیت شده. او هر لحظه مشغول کار است. کمتر میخوابد؛ در طول روز چیزهایی مثل بادام و گردو را مغز میکند و در پاکتهای کاغذی میریزد و بعد میرود یک جایی مخفی میکند. البته ما فهمیدیم کجا. نه اینکه مامان را تعقیب کرده باشیم، نه اصلاً، اتفاقی دیدیم که آنها را در ساک مشکی بابا میگذارد. سحر میگوید: شاید بابا قرار است به جبهه برود. اما هر دو باز هم شک داریم. آخر مگر میشود بابا، ما و مامان و نرجس کوچولوی شش ماهه را تنها بگذارد و برود؟!
تازه دیشب وقتی مامان با مامان بزرگ یواشی صحبت میکرد من خیلی اتفاقی شنیدم که میگفت قرار است یک بچۀ دیگر هم به دنیا بیاورد. حالا با این وضعیت یعنی بابا میخواهد ما را تنها بگذارد و برود؟! فکر نمیکنم بابا چنین کاری بکند.از بس فکر کردیم خسته شدیم. بلند شدم و گفتم: خواهری! برویم به باغچه.
– باز هم باغچه؟
– آره، خوب هست. برویم ببینیم چه خبر است…
کلیدواژهها: دفاع مقدس
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.