معرفی کتاب: بهار همه جا نشسته بود و باد بوی عطر سبز پونهها را به مشام میرساند. سماور را از بی قراری درآورد و آخرین دکمههای پیراهن سبز گلدارش را میبست، که با نگاهی به رقص ماهیها در حوض فیروزهای به حیاط رفت و لب حوض کنار گلدانها نشست، موهای حناییاش را کنار زد و به آسمان صاف و بدون ابر خیر شد. در حین پیدا کردن دوست آسمانی درخشانش بود که متوجه حس عجیبی در وجودش شد، گویی رازی در دل آسمان نهفته بود، لحظهای بر خود لرزید، بلند شد و با روشن کردن چراغهای خانه شروع به قدم زدن در اتاق کرد و وقتی احساس کرد فضای اتاق برایش تنگ شده، عصایش را برداشت و به حیاط رفت و دوباره محو تماشای آنها شد، که از اعماق وجود حس آرامش و سبکی بر او چیره شد. آن شب همه ستارهها با اشتیاق تدارک آمدنش را به آسمان میبینند، همان لحظه خم شد مشتی از آب حوض را برداشت و به صورت زد که با صدای کوبه در نفسی عمیق کشید، بلند شد و با قدمهایش قلب خانه را به تپش انداخت، به طرف در رفت و با نگاهی به بچهها و لبخندی که چهرهاش را زیباتر از همیشه نشان میداد، دوست قدیمیاش قدومش را به آسمان نور باران کرد. دشت از درختانی پر شده بود که خورشید را در لابلای شاخههای سبز میرقصاند. قلب باد از چرخش عطر سپید یاس میتپید، و با هر گام آرامش شیرینی را میان درختان و لبخند درخشان پیچکها مزه مزه میکرد. من شانه به شانهاش به راه افتاده بودم که خنکای نسیم مرا به خویشتن باز گرداند. با سلام به دل زلال جویبار و چرخ زدن و قامتش، از عطر پونهای که بر لب داشت لبریز شدم. کمی آن طرف تر بوسههای عمیق باد را بر دامن هزاررنگ دختر ایل به نظاره نشستم. خورشید در سرخی حنای دستانش موج میزد. عطر درمنه از رود وجودش بر دشت میپاشید. رنگین کمان درست بر قامت او طلوع کرده بود از جایی که کلاغهای گیسویش بال میزدند تا دشت تنش و دامنی که همچنان با هیجان لبهای باد میچرخید. صدای درهم شکستن هیمهها شور و هیاهوی شعلههای درخشنده را در شکم اجاق در برداشت و آخرین صدا تعلق به تبری داشت که به قامت درخت برد و مرا را از صفحه خاطرات دور کرد.
کلید واژهها: ادبیات فارسی، دلنوشته، بهار، طبیعت
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.