معرفی کتاب: اینجور اتفاقها در زندگی سیما و احمد ادامه داشت، تا سیما به آموزشگاه بهیاری که گزینش سختی هم داشت، وارد شد. با پادرمیانی آقای نعمتالهی و کتمان این موضوع که سیما متأهل است، مجوز خروج شبانه سیما داده شد که بتواند هم کار کند و هم به خانهاش برود. اما در سال دوم آموزشگاه، سیما دیگر توان زندگی کردن با چنین مردی را در خودش نمیدید. اول خودش را با این جملات که نه، عجله نکن! مادر و پدرت هم که جایی ندارند و با فروختن خانه توسط برادرت اجارهنشین هستند، طلاق بگیری در این شهر بی اسم شوهر کجا میخواهی زندگی کنی؟ و باز به خودش نهیب میزد: نه! باید این زندگی را تمامش کنی! چقدر برای یک اسم بیمسما و زندگی نکبتبار باید صبوری کرد؟ چند مدت را با این کشاکش گذراند؟ اما دیگر توان ادامه را در خود نمیدید. به بهانه گرفتاری و درس و آموزشگاه، به خانه پدرش هم شاید ماهی یکبار سر میزد. اما تصمیم خودش را گرفت. در تعطیلات آموزشگاه به خانه پدرش رفت و با او همهچیز را در میان گذاشت. اما نه با آن تندی که بود. او کمی گفت و پدر همهچیز را تا آخر خواند. پدر اول با احساس درد و رنجش روبهرو شد. اما به خودش نهیب زد که حالا وقت بیمار بودن نیست! تو باید سالم باشی و به دخترت کمک کنی! پدر بعد از مدتی با خود و اندوه و غمش گفت: سیما بهتره که اصلاً دیگر به خانه او برنگردی. همینجا بمان و درست را بخوان. خدا کریم هست. هر چی گیر آمد با هم میخوریم. هر سقفی روی سر ما بود، سرپناه تو هم میشه. من که گفتم این مردک آدمبشو نیست و…
کلید واژهها: داستان فارسی
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.