معرفی کتاب: با بوی اسپندی که مامان روی آتش ریخته بود از خواب بیدار شدم. مامان مثل همیشه صبحهای شنبه اسپند دود میکند. این کار را مامان بزرگ به او یاد داده و میگوید به سر سلامتی خانواده انجام میدهد و با این کار فضای خانه را هم ضدعفونی میکند. رفتم لب حوض دست و صورتم را شستم و مسواک زدم. سفره صبحانه که منتظر من مانده بود میان اتاق پهن بود. آخر بابای مدیرم صبح زود به دبیرستان میرود و سحر هم کلاس اولی هست و به مدرسه میرود. همیشه مامان مهربانم برایشان چای و صبحانه آماده میکند. صبحانه را خوردم و به اتاق عقبی رفتم. اتاق کوچکی که گیسو طلا بیشتر وقتها آنجاست و منتظر میماند تا من بروم و با او بازی کنم. وارد اتاق شدم قدری وسایل بازیام پراکنده شده بود. اول فکر کردم که شاید کار لوسی باشد، گربه کوچولو وقتی گرسنه میشود شروع به گشتن میکند و همه چیز را به هم میریزد اما بعدش فهمیدم پنجره اتاق عقبی از شب قبل باز مانده و باد اسباب بازیهایم را پخش کرده. مشغول مرتب کردن شدم که سحر به اتاق عقبی آمد و گفت: سلام خواهری!
– سلام. چه زود برگشتی؟
– امروز معلممان رفت پایگاه بسیج خواهران و به ما گفت که تعطیلیم. راستی صفورا! یک فکر به ذهنم رسیده، بیا به بابا بگوییم برایمان تفنگ بخرد تا با آن بازی کنیم.
-دیوانه شدی؟ تفنگ که اسباب بازی دخترانه نیست.
– یعنی چی؟ مگر اسباب بازی پسرانه و دخترانه دارد؟ ما که از پسرها قویتریم.
– پس من هم یک تفنگ سیاه میخواهم مثل همانی که مهدی دارد…
کلیدواژهها: دفاع مقدس
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.