معرفی کتاب: اژدر، تی رکسی بود که نه سال داشت. یک شب که داشتند میخوابیدند از پدرش پرسید: «پدر من میتوانم مثل شما شجاع و دلاور شوم؟»
پدر گفت: «بله، معلوم است که میتوانی.» بعد هم خوابیدند.
چندین روز بعد که معلم اژدر به او یاد داد که چگونه از روی رودخانه بپرد، باز هم از پدرش پرسید: «پدر حالا من مثل شما شدم؟»
پدر گفت: «هنوز نه.»
اژدر کمی ناراحت شد و گفت: «هی.» و رفت.
چند روز بعد که داشت با دوستانش تارا، تری و مری بازی میکرد، گفت: «بچهها بیاین توپ افتاده بالای درخت! تری و مری آمدند ولی تارا نیامد. همه با تعجب گفتند: «تارا چرا نمیای؟»
تارا گفت: «حالا شما توپ رو بیارین، توضیح میدم.
اژدر و تری و مری توپ را آوردند. تارا گفت: «من خاطرهی خوبی از این درخت ندارم.» یک دفعه بابای اژدر، اژدر را صدا زد و گفت: «اژدر بیا ناهار حاضره.» اژدر با صدای بلند گفت: «الان میام.» اژدر و مری و تری گفتند: «چرا خاطرهی خوبی از این درخت نداری؟ تارا گفت: «چون یک روز که بابام رفت تا از این درخت سیب بچینه یک دفعه یک مار دو سر بزرگ از لا به لای درخت بیرون اومد و پرید روی صورت بابام.»
اژدر و تری و مری به هم نگاه کردند و گفتند: «مار؟!»
تارا گفت: «آره، مار.»
اژدر گفت: «مار تو شهر دایناسورها چیکار می کنه؟»
تارا گفت: «منم نمی دونم.»
تری گفت: «بابات چیکارش کرد؟.»
تارا گفت: «کشتش.»
بابای اژدر با صدای بلند گفت: «اژدر! بیا دیگه ناهار سرد شد، راستی تارا تو هم بابا و مامانت امروز مهمون ما هستن بدوید.»…
کلیدواژهها: کودکان، داستان کودکانه
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.